خاطرات احمد احمد-7

منافقین 921121به گزارش پایگاه خبری مبارکه نا به نقل از  فرهنگ نیوز، 35 سال از پیروزی انقلاب اسلامی ایران میگذرد. نهالی که با پایداری غیور مردان و شیرزنان دیروز به ثمر نشست و ما امروز ورق می زنیم خاطرات جوانان دیروز سرزمینمان را که با خون خویش خطی خوش برای همیشه تاریخ به یادگار گذاشتند.

احمد احمد یکی از مبارزان راه آزادی است، مبارزی که ازعضویت در انجمن ضد بهاییت، فعالیت در حزب ملل اسلامی و گروه حزب الله، زندان قزل قلعه و شکنجه‌های مرگبار، آشنایی با سازمان مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق و مقاومت در برابر دستورات سازمان به دلایل عمق اعتقادات دینی و از دست دادن همسرش در این راه، ارتباط با شهید اندرزگو ودرگیری با ساواک و ملاقات با آیت الله طالقانی در زندان اوین، همچنین از سالهای شروع جنگ تحمیلی و حضورش در جبهه و … تجربه ها دارد.

در ایام دهه فجر هر روز، بخشی از خاطرات این مبارز انقلابی را که در کتاب خاطراتش منعکس شده است را منتشر خواهیم کرد:

با تولد دو قلوها، مریم و زهرا، ما که سخت مشغول تر و خشک کردن این دو نوزاد بودیم و تمام فکر و ذهن خود را معطوف این مسئله کرده بودیم وعده های فعالیت با سازمان را از یاد بردیم، تا این که روزی سپاسی آشتیانی خبر آورد که سازمان خواسته است تا شما خانه مخفی و امنی را تهیه کنید.

من ابتدا از پذیرش آن طفره رفتم، ولی با فشار سازمان پذیرفتم. چون سرکار می رفتم فرصت برای جستجوی خانه نداشتم، این وظیفه را همسرم پذیرفت. او هر روز یکی از دخترانم را بغل می گرفت و در کوچه پس کوچه های شهر دنبال خانه ای مناسب با چند راه گریز می گشت. پس از چند روز خانه ای را در خیابان زرین نعل شناسایی کرد، من برای اجاره خانه نزد پیرمردی که صاحب آن بود رفتم و گفتم برادر زنم نیز دانشجوست و گه گاه به اینجا می آید، به این ترتیب راه را برای رفت و آمد سپاسی آشتیانی هموار کردم. و بدون این که آدرسی به کسی بدهیم، اثاثیه خود را جمع کرده و به این خانه رفتیم، به این ترتیب من اولین خواسته اساسی سازمان و بزرگترین اشتباه زندگی خود را به جای آوردم.

گرچه زندگی علنی برای من سخت بود، ولی با صبر و کمی مراقبت ممکن بود. با شروع زندگی مخفی مشکلات جدیدی برایم فراهم شد که قدرت تحمل آن را نداشتم، ساواک نیز حساسیتش به من دو چندان شد، در آن مدت چند مرتبه به منزل پدرم مراجعه کرده و سراغ مرا گرفته بودند.

زندگی با دو بچه کوچک در خانه مخفی بسیار سخت بود، از این رو ابتدا یکی از دو قلوها را برای نگهداری به مادر زنم سپردیم و دیگری را با خود بردیم ، با استقرار در این خانه آنها نام مستعار شاپور را برای من و نام شاپورزاده را برای همسرم انتخاب کردند. پس از ایجاد ارتباط رسمی با سازمان و شروع زندگی پنهان، سپاسی آشتیانی ارتباط خود را با ما قطع کرد و فرد دیگری به نام حبیب را به عنوان رابط سازمان به ما معرفی کرد، پس از چند روز سازمان دو نفر را با نام های مستعار خسرو و پرویز به عنوان هم تیمی روانه خانه امن ما کرد .

تیم 5نفری ما برنامه های فشرده خود را با مسئولیت حبیب آغاز کرد، از جمله این برنامه ها خواندن کتاب و نقد آن بود، کتاب هایی مانند: ” چین سرخ ، زردهای سرخ ، خرمگس ، مردی که می خندید ، مبارزات چه گوارا ، الفبای مارکسیسم و…” را در همین دوران خواندیم و نقد کردیم. از برنامه های دیگر، شهر گردی با هدف آشنایی و شناخت کوچه و خیابان های شهر تهران و نیز راههای گریز و فرار هنگام تعقیب مأمورین بود.

سازمان یک مرتبه نیز تکلیف کرد مبلغ کلانی را برایش تهیه کنم و چون در تهیه آن با مشکل مواجه شدم پیشنهاد اختلاس را به من دادند، با توجیه این که این عمل نوعی مصادره است، دلیل آنها را پذیرفته و با تقلب در وزن آهن پاره و اوراق قراضه توانستم مبلغ 270/000 ریال مصادره کرده و به سازمان تحویل نمایم. به این ترتیب گام دیگری در وفاداری به سازمان برداشتم .

هر روز که می گذشت، وظایف و تکالیف بیشتری به تیم ما محول می شد، تایپ و تکثیر اعلامیه ها و جزوات سازمان و صحافی آنها یکی از این وظایف بود، با این کار ما ضمن انجام کار تشکیلاتی، جزوات و اعلامیه ها را خوانده و به اطلاعات نو و دست اولی دست می یافتیم.

از ابتدای زندگی مخفی، ارتباط ما با بیرون از سازمان بسیار محدود شد، حتی باخانواده های خود فقط ارتباط تلفنی داشتیم، برای تماس تلفنی باید از تلفن های عمومی استفاده می کردیم و مکالمات مان را ظرف کمتر از سه دقیقه به پایان می بردیم تا به این ترتیب محل تماس ردیابی نشود.

روزی متوجه ترددهای مشکوکی در ساختمان مقابل شدم با اطلاع به سازمان دستور رسید که سریع به محل جدیدی تغییر مکان دهیم . یافتن خانه جدید دوباره به همسرم محول شد، او توانست ظرف مدت کوتاهی خانه ای دیگر با رعایت مختصات امنیتی پیدا کند. با آمدن به خانه جدید، حبیب به پرویز و خسرو اعلام کرد که رابط خانه تیمی شما دستگیر شده و امکان لو رفتن شما وجود دارد، لذا باید از این تاریخ به بعد شب ها هم در همین خانه بمانید.

پس از مدتی حبیب از ما جدا شد و فردی با نام مستعار ایرج جای او را گرفت، ایرج فردی با دیدگاه های افراطی بود، او معتقد بود که می توان از هر وسیله ای برای استیفای حقوق از دست رفته استفاده کرد، حتی از سرقت و یا هر عمل دیگر. از سرقت های کوچک و جزئی از فروشگاه های کوچک تا سرقت های بزرگ چون سرقت اتومبیل، او حتی ربودن قاشق، چنگال و بشقاب از میهمانی ها را مجاز می دانست و تمام اینها را به عنوان مصادره انقلابی تعبیر می کرد و آن را مایه بقا و دوام سازمان می شمرد. با توجیهات او ما حاضر شدیم از یکی از دو تخته فرشی که جهاز خانمم بود چشم پوشی کنیم و به آنها بدهیم، بعد مطلع شدیم آن را به خانه مخفی تقی شهرام انتقال داده اند.

با آمدن ایرج کار جعل اسناد به کارهای قبلی ما اضافه شد، ما شناسنامه، پاسپورت و … را جعل می کردیم، البته این جعل آماتوری بود، برخی مواقع سازمان تعدادی شناسنامه و پاسپورت به ما می داد و ما فقط عکس های آنها را با مهارت جدا کرده و عکس دیگری الصاق و ممهور می کردیم یا شماره آن را عوض می کردیم.

ایرج گاهی قبل از ظهر به خانه ما می آمد و تا پس از مغرب آنجا می ماند، ولی ما نماز خواندنش را نمی دیدیم، چند بار کاملاً او را تحت نظر گرفتم و مطمئن شدم که نماز نمی خواند، لذا چند بار به او تذکر دادم که چرا نماز نمی خوانی؟ او می گفت که خواندم! حتماً شما ندیدید، حالا که این طور می گویی، مسئله ای نیست قضایش را به جای می آورم، در ابتدا من در دل می گفتم: عجب! چه مسلمان معتقدی است، ما ایجاد شک می کنیم ولی او اعلام می کند که دوباره می خواند. تکرار این صحنه ها شک ما را برانگیخت و رفته رفته بر فریبکاری ها و عدم صداقت او اعتقاد یافتیم. بعد از مدتی از سازمان دستور رسید که خانه امن دیگری بیابیم، باز هم با تلاش همسرم خانه ای در خیابان سبلان جنوبی برای این منظور اجاره شد.

هنگامی که من، خسرو و پرویز در کارگاهی کاملاً غیر بهداشتی و خطرناک عرق ریزان برای سازمان مواد منفجره تهیه می کردیم، ایرج به خانه ما مراجعه و بحث های طولانی با همسرم طرح می کرد، از جمله این که شما مقداری از نظر مبارزاتی از شوهرت عقب هستی، ولی از نظر اعتقادی در سطح بالایی قرار داری . تو یک زن آزاده ای و نباید وابسته به شوهرت باشی، درست است که او همسر توست، ولی تبعیت تو از او باید تنها در مسائل زناشویی باشد، نه مسائل سیاسی و اجتماعی، تو باید با خواندن کتاب ها از نظر اطلاعات سیاسی خود را غنی کنی، مبارزه نشیب و فراز زیادی دارد و شاید در این راه همسرت شهید شود، در این صورت اگر تو شخصیت مستقل و متکی به خود نداشته باشی، آسیب خواهی دید و دیگر نمی توانی مبارزه و راه او را ادامه دهی، در عین این که راه بازگشتی نیز برایت وجود ندارد و …

البته من همیشه و به خصوص قبل از این توطئه با فاطمه خیلی بحث می کردم و از خاطرات و تجربیاتم برایش می گفتم تا او را نسبت به مسائلی که در پیش است آماده کنم ، کتاب های زیادی را هم برای مطالعه به او توصیه می کردم و هیچگاه محدودیتی برای اظهار و ارائه نظر او قائل نشدم و همیشه درصدد رشد و غنای فکری او بودم .

با گذشت زمان به تدریج تغییراتی در همسرم می دیدم ، ایرج توانسته بود که او را در بسیاری از نظرها با خود هم فکر و هم نظر کند، گاهی مخالفت های صریحی از او در مقابل نظر خود می دیدیم، ولی از آن استقبال می کردم، زیرا آن را نشانه رشد و تکوین شخصیت او می دانستم.

ایرج چون یک خفاش به آشیانه زندگی ما وارد شد و آرام آرام شروع به مکیدن خون از رگهای حیات آن کرد، فاطمه حرف های بادکنکی و تو خالی آنها را در باور خود تقویت کرد و با گرفتن مسئولیت های کاذب و کار آموزشی رفته رفته شخصیت دیگری یافت.