هنوز نمی‌دانم باید از شهادت « جانباز محمد جعفری منش» خوشحال بود یا ناراحت؟

همان جانباز ورامینی که سال‌‌ها با درد و رنج مجروحیتش سوخت و ساخت و دم نزد، زیرا این مسیر را ادامه جهادش در میدانهای جنگ می‌دانست. نمی‌دانم باید از درد نکشیدن امروزش خوشحال بود یا از فراقش اشک ریخت؟
کسی که روزگاری در ارتفاعات 1904 شهید شد، اما چیزی نگذشت که یکی از دوستانش وقتی داشت برای او درون تابوت فاتحه می‌خواند فهمید که او دوباره نفس می‌کشد و از همان روز روزگار پر درد و رنج اما غرورآفرین جانبازی، برای پاسدار سرافراز محمد جعفری منش آغاز شد و به او لقب «شهید زنده» دادند. جعفری منش بخصوص در میان مردم ورامین شهره بود، نه به خاطر جانبازی‌اش به خاطر مقاومتی که او سه دهه آن را حفظ کرد و به قول همسرش «مرضیه اصفهانی»: «هیچ وقت هیچ چیز نخواست» دل پر دردی از بی مهری‌ها داشت، اما از کسی کمکی نخواست.
او سال‌ها در جبهه‌های هشت سال جنگ تحمیلی جنگید و پس از جنگ به تاریخ شفاهی این نبرد ناعادلانه تبدیل شد که فراز و نشیب رزم بسیجیان را روایت می‌کرد، اما وقتی آن ترکش بزرگی که در عملیات والفجر4 بر جمجمه‌اش نشست و آن را شکافت کم کم و ذره ذره آبش کرد، کسی نپرسید حال و روزش به کجا رسیده است. کسی نپرسید شیرمرد کانی مانگا حالا در کدام بستر روزگار مجروحیت خود را می‌گذراند.
موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد . وقت و بی وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کم کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد. او 8 سال دیالیز شد اما سال‌ها گذشت و خانواده او نتوانست با وجود همه مدارک و شواهد این مجروحیت‌‌ها را برای مسؤولانی که پرونده بنیاد شهید زیر دستشان بود به اثبات برسانند. درصدش روی کارت جانبازی خورد 65 و کوهی از مشکلاتی که هیچ کس مسؤولیت کم کردنش را به عهده نمی‌گرفت بر دوش خانواده سنگینی می‌کرد.
نه تنها برخی کمکی به روال پرونده‌اش نمی‌کردند بلکه او را متهم به تمارض کرده و گاهی مجروحیتش را ناشی از دردهای روزمرگی می‌شمردند نه مجروحیت جانبازی. او اما مثل یک کوه در مقابل همه این حرف و حدیث‌ها ایستاد و فقط لبخند زد. او در راه ارزش‌های انقلاب هم دل داد؛ هم سلامتی‌اش را . چون دل سپرده بود دیگر این دنیا از چشمش افتاده بود و برایش رنگ و رویی نداشت.
جانباز جعفری منش 31 سال مجروحیتی را که سال به سال تحملش سخت تر می‌شد، به جان خرید. سال‌ها خانواده‌اش با قرض و سختی هزینه‌های درمانش را پرداخت کردند، اما هیچ کدام از مسؤولان یا رسانه‌هایی که ادعای صداقتشان گوش فلک را کر کرده است، برای انعکاس لحظاتی از درد کشیدنش حاضر نبودند.
چند فریم عکس و یکی دو مصاحبه همه آن چیزی است که رسانه‌ها به پای سه دهه مقاومت جانباز شهید محمد جعفری منش ریخته‌اند. بجز مسؤولان ورامین، مسؤول دیگری شاید حتی نامی از او نشنیده باشد. ده سالی طول کشید تا رفت و آمد و چانه زنی خانواده‌اش به راهروهای تو درتوی بنیاد شهید و بروکراسی کسل کننده‌اش جواب داد و 70 درصد جانبازی که حق چندین ساله او بود به او تعلق گرفت، اما این خانواده درد کشیده فقط توانستند 5 ماه از تسهیلات ویژه جانبازان 70 درصد استفاده کنند و او نهایتاً به سوی یاران شهیدش پر کشید. همسرش در این راه سلامتی‌اش را گذاشت. فرزندش درسش را رها کرد تا به پدر برسد و خانواده همه هستی‌اش را با او تقسیم کرد تا کمبودهای مسؤولانی که سوء ظن به جانباز را جایگزین حسن ظن کرده‌اند، جبران کنند.
یک ماه کما و در نهایت شهادت بر اثر عفونت شدید سبب شد تا او رها شود از همه سختی‌ها، از همه دردها، از حرف و حدیث‌ها، از بیماری واگیر فراموشی که اهالی شهر را فراگرفته است و از نامهربانی رسانه‌ها و مسؤولانی که سال‌ها از او سراغی نگرفتند. جعفری منش حالا دیگر درد نمی‌کشد. دیگر نفس هم نمی‌کشد. خانه او امشب در سکوت به خواب خواهد رفت. مثل شهری که مدتهاست به خواب رفته و سلسله اعصابش گز گز می‌کند. وقت آن است که اعلام کنیم: آقایان مسؤول و رسانه‌‌های خاص که نور چشمی برخی مسؤولانند! دیگر آسوده بخوابید که جعفری منش به شهادت رسید و جعفری منش‌های این شهر همه در آستانه از دست رفتن‌اند، اما ملالی نیست. شما به هدیه‌ها و بده بستان‌های خبری‌تان فکر کنید.
زمستان می‌رود و روسیاهی به زغال می‌ماند. ماجرای مردان بزرگی چون جعفری منش داستان امتحان یک نسل است. نسلی که دم از قدردانی می‌زند اما به وقت عمل… در امتحان جعفری منش خیلی ها رد شدند و چیزی جز روسیاهی برایشان نماند و اجر واقعی را در این میان آن کسانی بردند که روز و شبشان را با محمد جعفری منش تقسیم کردند.
خانواده‌اش. همسرش که همچون پروانه تمام این 31 سال گردش چرخید و سوخت و ساخت و ذره ذره آب شد و نه تنها گله نکرد و از او خسته نشد، بلکه عاشقانه با دردهایش اشک ریخت. او این روزهای بعد از شهادت همسرش می‌گوید: هنوز باورم نمی‌شود که دیگر به خانه برنمی‌گردد همه‌اش می‌گویم اگر خدا دوستم داشت او را بیشتر نگه می‌داشت تا من بیشتر کنیزی‌اش را بکنم اما… و بغض امانش نمی‌دهد…
جانباز محمد جعفری منش، دیگر نیست که وقت و بی وقت سراغ مولایش، امام خامنه‌ای را از اعضای خانواده بگیرد یا برای شنیدن سخنرانی‌هایش با وجود مشکلات عدیده جسمی بی تابی کند. او سال‌ها آرزوی دیدن روی امامش را داشت تا جایی که همسرش می‌گوید، این اواخر نامه‌ای برای بیت رهبری نوشتیم تا او را برای دیدن آقا ببریم، اما دیگر وضعیت جسمانی‌اش خیلی وخیم شده بود و عملاً کاری نمی‌شد کرد. او رفت بی آنکه روی آقایش را از نزدیک ببیند. او همچون «اویس قرنی» ندیده یار به سرای شهیدان پر کشید…شهادت گوارای وجودش.
منبع: مشرق