حجره‌ای برای گانگستر

«حجره‌ای برای گانگستر» ترجمه‌ای است از «Over the Wall»؛ کتابی که «مایکل بوث» دیروز و شیخ «حامد حسین وقار» امروز، سرگذشت مسلمان شدنش را در آن شرح داده است. این شرح‌حال شنیدنی را گام‌به‌گام در همین صفحه بخوانید.

*****
اشاره: وقتی کسی به دین اسلام درمی‌آید – یا بهتر بگوییم، برمی‌گردد – تا پایان عمر با پرسش‌های بسیاری روبه‌رو می‌شود: «چرا مسلمان شدی؟ چه‌کسی در این راه کمکت کرد؟ نظر پدر و مادرت دربارۀ مسلمان شدن تو چیست؟» اتفاق دیگری که می‌افتد این است که فرد زیر بمباران تعریف و تمجیدها قرار می‌گیرد. مورد معروفش این است که: «خوش به حالت! تو یک مسلمان واقعی هستی، چون تحقیق کرده و از میان میلیون‌ها طریق دیگر، اسلام را انتخاب کرده‌ای.» اگر کسی چنین سؤالاتی از من بپرسد، من بین تازه‌مسلمان و مسلمان‌زاده تفاوتی نمی‌بینم. در واقع، تولد در یک خانوادۀ مسلمان، نعمت به نظر می‌رسد، اما تنها مایۀ امتیاز فرد بر دیگران، تقواست. هرکس تقوای بیشتری داشت، بهتر است؛ فرقی نمی‌کند که تازه‌مسلمان باشد یا مسلمان‌زاده. مثل اکثر تازه‌مسلمانان، این سؤالات خیلی خیلی زود قدیمی می‌شوند. امروز من به‌خاطر زندگی در کشوری اسلامی به‌مدت حدود یک دهه، شاید آن‌قدر با پرسش‌هایی از این دست روبه‌رو بوده‌ام که نمی‌توانم آنها را به خاطر بیاورم. دیگر از این‌همه سؤال خسته شده‌ام، ولی قبول دارم که مسلمان شدن یک غیرمسلمان برای دیگران جالب است و حتی به آن‌ها انگیزه می‌دهد. این، یکی از اهداف من از نوشتن این کتاب است. از خدا می‌خواهم به انسان‌ها کمک کند تا با خواندن این کتاب، اسلام را دین برحق و انتخابی ماندگار بیابند. همچنین از خدا می‌خواهم که این کتاب، الهام‌بخش و مایۀ تقویت معنوی مسلمانان، چه تازه‌مسلمانان و چه مسلمان‌زادگان، شود.
پیش از این هم قصد داشتم دست‌به‌کار نوشتن چنین کتابی شوم، اما همیشه خجالت مانعم می‌شد. ولی اخیراً با گروهی از تازه‌مسلمانان بسیار متدیّن، از قم راهیِ تهران شدم. این عده از طریق «بنیاد بین‌المللی همکاری اسلامی» (IslamIFC) برای زیارت به ایران آمده بودند. ما در این سفر به دیدار «سید رضی شیرازی» – یکی از نوادگان مرجع معروف، آیت‌الله شیرازی، صاحب فتوای معروف تنباکو – رفتیم. او از علما و عرفای بلندپایۀ شیعه است که در تهران زندگی می‌کند. ایشان به ما توصیه کرد که حتماً سرگذشت مسلمان شدن خود را بنویسیم تا دیگران را در این راه کمک کنیم. سپس ایشان دفتری به ما نشان داد که شهادت افراد زیادی به حقانیت اسلام در آن ثبت شده بود. این افراد به دست این سید اسلام آورده بودند و تعدادشان بیش از 400 نفر بود!
از خداوند می‌خواهم که من را به‌خاطر قصورهای بسیارم ببخشاید و از او می‌خواهم که به من قوتی بدهد تا کتابی بنویسم که دیگران را به راه راست هدایت کند و نیز یاری‌گر کسانی باشد که در راه راست قرار دارند. همچنین از خدا می‌خواهم که همۀ خوانندگان، این کتاب را با دید باز و بدون هیچ‌گونه پیش‌داوری دربارۀ اسلام و خود من مطالعه کنند. یقین دارم که برخی افراد با خواندن بخش‌هایی از زندگی من شگفت‌زده خواهند شد و فقط از خدا می‌خواهم که از این نوشته‌ها برای تقویت معنوی خود بهره بگیرند.
در پایان، تعجیل در فرج امام زمان(عج) را از درگاه خداوند متعال خواستارم.

***
فصل اول: کودکی
دوران کودکی من با کودکی معمول دیگر آمریکایی‌ها تفاوتی نداشت. پدرم پیش از دوسالگی‌ام ما را رها کرد و مادرم مجبور شد من را دست‌تنها بزرگ کند. مادرم زن خاصی است؛ عشق من نسبت به او در قالب کلمات نمی‌گنجد. من خودم دو بچۀ ناز دارم و حالا می‌فهمم که بزرگ کردن من در آن دوره چقدر برای مادرم سخت بوده است. وقتی من به دنیا آمدم، مادرم بیست سال بیشتر نداشت.
با رفتن پدر، مادرم تصمیم گرفت که در زندگی‌اش تحولی صورت بدهد و از همین رو، به دانشگاه برگشت. وقتی من هنوز تاتی‌تاتی می‌کردم، مجبور شدیم به خانۀ پدربزرگم نقل‌مکان کنیم. پدربزرگ و مادربزرگم از ما سرپرستی می‌کردند و مادرم توانست به دانشگاه برود و مدرکی عالی دریافت کند. یادم می‌آید که مادرم من را به مهدکودک دانشکده می‌سپرد و برای خواباندن من، کتاب‌های درسی‌اش را با صدای بلند برایم می‌خواند. مادرم سخت تلاش کرد و بالاخره توانست به جایی برسد.
مادرم پس از آن تصمیم گرفت که در رشتۀ حقوق ادامۀ تحصیل بدهد. تحصیل در رشتۀ حقوق، به‌خصوص برای مادری مطلقه، کار آسانی نیست. ولی او هیچ‌وقت گله‌ای نمی‌کرد. فقط سرش را پایین می‌انداخت و کاری را که باید، انجام می‌داد تا بتواند زندگی بهتری برایمان فراهم کند. او یکی از اسطوره‌های زندگی من است.
هنوز ده‌ساله نشده بودم که مادرم با مردی آشنا شد و مدتی بعد با او ازدواج کرد. او چند خانه آن‌طرف‌تر از خانۀ پدربزرگم و روبه‌روی خیابانی زندگی می‌کرد که من در آن به مدرسه می‌رفتم. چندان یادم نمی‌آید که قبل از ازدواج با هم ملاقاتی داشته باشند، ولی جشن عروسی‌شان یادم هست. حلقه‌های عروسی را من آوردم و به مادر و پدرم هدیه کردم. [او پدر واقعی من است و از این به بعد، هر جا کلمۀ «پدر» را به‌تنهایی به کار بردم، منظورم اوست.] جشن عروسی، مراسمی پرشور و نشاط بود که آن هم در خانۀ پدربزرگم برگزار شد.
وقتی حدود دوازده سال داشتم، بالاخره از خانۀ پدربزرگم نقل‌مکان کردیم و مدت کوتاهی به دنبال خانه بودیم تا این‌که پدر و مادرم اولین خانۀ خود را خریدند. پدرم هم به دانشکدۀ حقوق رفت و آن‌ها هر دو وکیل شدند. من افتخار می‌کنم که فرزند آن‌ها هستم. یادم هست در حدود هشت‌سالگی‌ام، پدرم قانوناً من را به فرزندی قبول کرد و من نام خانوادگی‌ام را از «آرو» به «بوث» تغییر دادم. پدر من الگوی ناپدری‌هاست. اصلاً به‌کار بردن کلمۀ «ناپدری» دربارۀ او درست نیست، چون او آن‌قدر پدر خوبی برایم بوده است که خجالت می‌کشم این کلمه را در موردش به‌کار ببرم. بسیاری از خانواده‌های آمریکایی با هم چندان صمیمی نیستند و بینشان مهرومحبتی وجود ندارد. اما این در مورد خانوادۀ من صدق نمی‌کند. من پدر و مادرم را بسیار دوست دارم – می‌دانم راه‌هایی را رفته‌ام که شاید آن‌ها راضی نبوده‌اند – ولی معنایش این نیست که دوستشان نداشته باشم. آن‌ها بهترین پدر و مادری هستند که در تصورم می‌گنجد.
سیزده‌ساله که بودم، خواهرم «هانا» به دنیا آمد. او خیلی دوست‌داشتنی بود و من به خاطر دارم که پدرم چقدر مراقب بود که من با آمدن خواهرم احساس نگرانی نکنم. او برایم 100 دلار کارت بیس‌بال خرید! «هانا» همیشه برایم مهم بوده و من بی‌صبرانه منتظر روزی هستم که بالاخره بتوانیم با هم در یک شهر زندگی کنیم و بیشتر به درد هم بخوریم.
در قسمت آینده، ماجراهای نوجوانی و آغاز دورۀ دین‌جویی نویسنده را خواهید خواند.
منبع:قدس