دیشب را به یاد روزهای آشنایی از لحظه های شروع همسفری با تو نخوابیدم، چشم هایم را بستم تا چهره مهربان و با حجب و حیایت را در شب خواستگاری تجسم کنم، یادم نمی رود بعد چند ساعت حرف زدن و به توافق رسیدن شرط آخر زندگی را گفتی و مهر خاموشی بردهانم زدی…
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی مبارکه نا، مریم امینی در دل نوشته ای زبان همسران شهدای مدافع حرم در ائل نوشت:
قرار دلم سلام…
دیشب را به یاد روزهای آشنایی از لحظه های شروع همسفری با تو نخوابیدم، چشم هایم را بستم تا چهره مهربان و با حجب و حیایت را در شب خواستگاری تجسم کنم، یادم نمی رود بعد چند ساعت حرف زدن و به توافق رسیدن شرط آخر زندگی را گفتی و مهر خاموشی بردهانم زدی….آرزوی شهادت قلبم را لرزاند و به تپش انداخت، انگار نه انگار که چند جلسه خواستگاری باست که با هم آشنا شده ایم و من لحظه ای تصور نمودم که چندسالی می شود وابسته دل بی قرار تو هستم…نمی دانم چرا سکوت کردم و ذره ای ایستادگی و شک به دلم راه ندادم.انگار از همان روز اول باید به خودم تسکین می دادم که تو را خدا همسفری برای بهشت برایم فرستاده است… هنوز خنده های ماه اول نامزدی را از خاطر نبرده ام همان روزی که در پارک با هیجان تمام از شب خواستگاری تعریف میکردی و میخندیدی ….
نفسم…
امروز به طور اتفاقی از روبروی مزون عروس و هتلی که چندشب در آن سرکردیم رد میشدم, جمله ی در ذهنم تداعی میکرد که میگفتی این محله بهترین خاطرات زندگی مرا رقم زده است،تا قبل از فراهم شدن بساط عقد و خریدهای عروسی هرگز فکر نمیکردم که اینهمه به جزییات لباس عروس و …حساس باشی، هر انتخابی که من میکردم از دید تو بهترین و زیباترین عروس دنیا می شدم، فروشنده های بانو از این همه تعریف و تمجید تو تعجب کرده بودند…کاش هیچوقت با ذوق و شوق از شب عروسی و خاطرات دوران عقد تعریف نمیکردی تا دل تنگم را بی تاب تر کنی….
عشق زیبای من…
هرگز شوق نگاهت را با دیدن برگه آزمایش از یاد نمیبرم,تاب نیاوردی اشک شوق میریختی و شادی پدر شدن تمام وجودت را گرفته بود، چپ و راست مرا مورد مهر و نوازش خود قرار میدادی و مدام تکرار میکردی که خوشحالم بابای بچه ای میشوم که مادرش تویی…. چه غذاهایی که برای من نپختی، تمیز کردن خانه و شستن لباسها هم که سر جای خود حسابی برای خودت یک کدبانو شده بودی… فکرش را که میکنم اشک چشمانم را میگیرد مجبورم برا ی اینکه دخترت غصه نخورد بساط سجاده نماز را پهن کرده و سرنماز بغضم را خالی کنم…. خدا را شکر می کنم که دختر دلبندمان خیلی کوچک بود که رفتی و هنوز با تمام وجود نعمت پدر را درک نکره بود تا وابسته ات شود و دل کندن از تو برایش زجر آور باشد…هر چند که من خوب می فهمم دل کندن از میوه دلمان برای تو به چه قیمتی تمام شد…
آرام جانم…
به آشپزخانه که قدم میگزارم ظرف را برمیدارم و تصمیم میگیرم غذا درست کنم، لحظه به لحظه تمام غذاهایی که با عشق و علاقه باهم خوردیم از جلوی چشمانم رد میشود، غصه ام میگیرد که کنارم نیستی تا نظر بدهی که امروز دلت قورمه سبزی میخواهد یا ماکارونی…بعد از سفر تو بشقاب دونفره ای که باهم غذا میخوردیم یکبار هم روی غذا را به خود ندیده ، شسته ام و در گوشه ای از ویترین جا داده ام نگه میدارم تا باهم اولین غذای بهشتی را بخوریم…
مهربانم…
صدای بسته شدن در که می آید نفس در سینه ام حبس می شود، یک لحظه چشمانم را می بندم و خود را به خیال میسپارم.تصور می کنم تو دم در منتظر منی تا به استقبالت رفته و مرادر آغوش بکشی و من کت و کیفت را از دستت بگیرم و طبق روال همیشه بساط چای و میوه را تا زمان ناهار فراهم کنم…هم نفس روزهای شیرین اما کوتاه من,حیف که نیستی تا فقط یکبار دیگر هم کلام نفس های پاکت شوم فقط یکبار دیگر. با اینکه باور کرده ام تو به دنیای دیگری تعلق داشتی و رفتی اما هنوز هم که هنوز است گریه های لحظه آخر جدا شدنمان را از یاد نبرده ام و تصورش باز هم لرزه به تنم می اندازد…
دل بند من…
دیشب تا نیمه شب بیدار بودم,،بغض و گریه امانم را بریده بود، احساس میکردم که چند ساعتی بیشتر دوام نمی آورم، توان فکر کردن به آینده را نداشتم، مدام از خودم سوال میکردم اگر دخترت بزرگ شود و به مدرسه برود و بچه های دیگر پیش او از پدرانشان تعریف کنند جواب دخترت را چگونه پاسخ خواهم داد…اگر امشب به خوابم نمی آمدی و مرا تسکین نمیدادی تاب نمی آوردم…خوشحالم که هوای من و دخترت را داری….نفس هایم به شوق دیدار تو آرام گشته است…
تکیه گاه زندگی ام…
من گله ای ندارم، حتی ناراحت نیستم از دست…، اما دروغ چرا بعضی وقت ها دلم می گیرد برخی ها ارزش جان دادن تو را به خوبی درک نمی کنند، کاش همه بدانند این آرامش و امنیت را مدیون حس غیرت و دین خواهی تو و یاران سفرکرده ات هستیم…کاش برخی ها که با دیده ….نگاه می کنند بدانند تو هم عاشق زن و زندگی بودی اما بین ماندن و رفتن انتخاب کردی….کاش گوشه ای از دل پراحساست را همان ها که طعنه می زنند دیده بودند…
نفسم…می دانم که هستی، با من راه می روی، دست دخترت را میگیری، هر آیه قرانی که به دخترت یاد می دهم افتخار می کنی، زمان تب و مریضی بالای سرم هستی، موقع دل تنگی ها کنار سجاده ام نشسته ای و یقین دارم که منتظری تا زمانش فرا برسد به قولت عمل کنی و ادامه زندگی نیمه تمام مان را در بهشتی با شروعی دوباره رقم بزنیم…برایم دعا کن تا، تاب بیاورم و در تنهایی و سختی ها نشکنم….دعا کن تا صبر بانوی حرم قرارم رابیشتر کند…
Monday, 25 November , 2024